بازار بزرگ برای من همیشه از چهارراه سیروس شروع میشد، وقتی که امتحان های ثلث سوم تموم میشد و تعطیلات تابستون آغاز میشد. عموماً بچه های محل تابستونها مشغول کار توی تراشکاری و ریختهگری و صحافی میشدن. جواد و کمال بچههای همسایه دیوار به دیوار ما جلوی مغازهی پدرشون، تابستونها بساط فروش اسباببازی راه میانداختن و سه ماه تابستون کاسبی میکردن. شغل پدر من جوری نبود که بخوام این کارو بکنم ولی به پدرم اصرار میکردم که منو با خودش ببره سرکار که تابستونها مشغول کار باشم. وقتی به چهارراه سیروس میرسیدیم، بازار برای من شروع میشد. پدرم همیشه پیاده سریع راه میرفت و درست مثل الان تو راه رفتن ازش عقب میمونم. از چهارراه سیروس میپیچیدیم به سمت جنوب تو خیابون مصطفی خمینی و اولین مغازه مهمی که پدرم نشون میداد مغازه زین سازی برادران فردین بود. پدرم میگفت اینها فامیل فردین هستن و من هروقت از جلوی اون مغازه رد میشدم داخلشو نگاه میکردم که شاید فردین اومده باشه اونجا به فامیلشون سر بزنه. سمت راست خیابون صنف حلبی سازها بودن که لوله بخاری و جنس های دیگه تولید میکردن . سرای دُرریز جای بعدی بود که سمت راست خیابون، جلوی راهمون می دیدیم و جایی بود که انبار بسته بندی چای پدرم و عموهام بود. چای نیم کیلویی با بسته بندی زرد رنگ، که تو دههی شصت تو مغازه ها پخش میشد، توی این انبار بسته بندی میشد؛ در حالیکه همهی کارگرها روی زمین نشسته بودن و اولی با پارو چای رو هُل میداد سمت نفر دوم ، نفردوم نیم کلیو چای روی ترازو وزن میکرد و میریخت توی بسته بندی زردرنگ که مثل قوطی چهارگوشش کرده بودن. نفر سوم یه کاغذ برمیداشت و خیلی سریع انگشت میزد تو سریش و ته بستهبندی زرد رنگ را می چسبوند و نفر آخر هم بسته های چای رو یه گوشه مرتب می کرد. بعد از سرای دُرریز سمت راست دنبال پدرم میپیچیدم و میرفتم توی یه کوچه که به بازار مسگرها ختم میشد. اول صبحی صدای پتک مسگرها که به دیگ های مسی با نظم خاصی کوبیده می شدن، شنیده میشد. تعدادی مغازه بودند که همه مشغول این کار بودند، بدون اینکه کارگرها حرفی بزنن یا کار دیگه ای بکنن، فقط با پتک دیگ های مسی رو می کوبیدند. بعد از بازار مسگرها به میدون سید اسماعیل میرسیدیم. بعدتر فهمیدم که یه امامزاده به اسم سید اسماعیل اونجا زیارتگاه داره که یه آب انبار معروف هم داخلش داره و وسط میدون پر بود از آدمهایی که بساط کرده بودند. یه نفر یه کتونی که معلوم نیست از کدوم مسجد کش رفته بود رو دستش گرفته بود برای فروش، نفر بعدی رو یه جعبه پرتغال دوتا نوار کاست قبل انقلاب گذاشته بود برای فروش و بعدی روی پارچه عکس داریوش و ابی و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و فردین و بیک و ایرج قادری رو برای فروش بساط کرده بود. اولین عکس داریوش رو که یه جلیقه لی آبی تنش بود و یه گردنبند مشکی گردنش انداخته بود رو همونجا خریدم. یه سری مغازه هم بودن که آپارات تعمیر میکردن و فیلم آپارات میفروختن. مغازه ها تو میدون کلا دو متر بیشتر نبود که یه نفر وسط کلی خرت و پرت قدیمی و کهنه نشسته بود و همیشه تعدادی معتاد هم درحال چرت نشئگی بودن. یه جگرکی هم وسط میدون بود که همیشه صبح ها پدرم چندسیخ جگر برام میخرید بهمراه دوغ آبعلی که تکونش میدادم و گازش میزد بیرون و بعد یه سره میرفتیم بالا.