دورهمی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حمیدرضا حاجی حسینی» ثبت شده است

 

بازار بزرگ برای من همیشه از چهارراه سیروس شروع می‌شد، وقتی که امتحان های ثلث سوم تموم می‌شد و تعطیلات تابستون آغاز می‌شد. عموماً بچه های محل تابستون‌ها مشغول کار توی تراشکاری  و ریخته‌گری و صحافی می‌شدن. جواد و کمال بچه‌های همسایه دیوار به دیوار ما جلوی مغازه‌ی پدرشون، تابستون‌ها بساط فروش اسباب‌بازی راه می‌انداختن و سه ماه تابستون کاسبی می‌کردن. شغل پدر من جوری نبود که بخوام این کارو بکنم ولی به پدرم اصرار می‌کردم که منو با خودش ببره سرکار که تابستون‌ها مشغول کار باشم. وقتی به چهارراه سیروس می‌رسیدیم، بازار برای من شروع می‌شد. پدرم همیشه پیاده سریع راه می‌رفت و درست مثل الان تو راه رفتن ازش عقب می‌مونم. از چهارراه سیروس می‌پیچیدیم به سمت جنوب تو خیابون مصطفی خمینی و اولین مغازه مهمی که پدرم نشون می‌داد مغازه زین سازی برادران فردین بود. پدرم می‌گفت این‌ها فامیل فردین هستن و من هروقت از جلوی اون مغازه رد می‌شدم داخلشو نگاه می‌کردم که شاید فردین اومده باشه اونجا به فامیلشون سر بزنه. سمت راست خیابون صنف حلبی سازها بودن که لوله بخاری و جنس های دیگه تولید می‌کردن . سرای دُرریز جای بعدی بود که سمت راست خیابون، جلوی راهمون می دیدیم و جایی بود که انبار بسته بندی چای پدرم و عموهام بود. چای نیم کیلویی با بسته بندی زرد رنگ، که تو دهه‌ی شصت تو مغازه ها پخش می‌شد، توی این انبار بسته بندی می‌شد؛ در حالی‌که همه‌ی کارگرها روی زمین نشسته بودن و اولی با پارو چای رو هُل می‌داد سمت نفر دوم ، نفردوم نیم کلیو چای روی ترازو وزن می‌کرد و می‌ریخت توی بسته بندی زردرنگ که مثل قوطی چهارگوشش کرده بودن. نفر سوم یه کاغذ برمی‌داشت و خیلی سریع انگشت میزد تو سریش و ته بسته‌بندی زرد رنگ را می چسبوند و نفر آخر هم بسته های چای رو یه گوشه مرتب می کرد. بعد از سرای دُرریز سمت راست دنبال پدرم می‌پیچیدم و می‌رفتم توی یه کوچه که به بازار مسگرها ختم می‌شد. اول صبحی صدای پتک مسگرها که به دیگ های مسی با نظم خاصی کوبیده می شدن، شنیده می‌شد. تعدادی مغازه بودند که همه مشغول این کار بودند، بدون اینکه کارگرها حرفی بزنن یا کار دیگه ای بکنن، فقط با پتک دیگ های مسی رو می کوبیدند. بعد از بازار مسگرها به میدون سید اسماعیل می‌رسیدیم. بعدتر فهمیدم که یه امامزاده به اسم سید اسماعیل اونجا زیارتگاه داره که یه آب انبار معروف هم داخلش داره و وسط میدون پر بود از آدمهایی که بساط کرده بودند. یه نفر یه کتونی که معلوم نیست از کدوم مسجد کش رفته بود رو دستش گرفته بود برای فروش، نفر بعدی رو یه جعبه پرتغال دوتا نوار کاست قبل انقلاب گذاشته بود برای فروش و بعدی روی پارچه عکس داریوش و ابی و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و فردین و بیک و ایرج قادری رو برای فروش بساط کرده بود. اولین عکس داریوش رو که یه جلیقه لی آبی تنش بود و یه گردنبند مشکی گردنش انداخته بود رو همونجا خریدم. یه سری مغازه هم بودن که آپارات تعمیر میکردن و فیلم آپارات میفروختن. مغازه ها تو میدون کلا دو متر بیشتر نبود که یه نفر وسط کلی خرت و پرت قدیمی و کهنه نشسته بود و همیشه تعدادی معتاد هم درحال چرت نشئگی بودن. یه جگرکی هم وسط میدون بود که همیشه صبح ها پدرم چندسیخ جگر برام می‌خرید بهمراه دوغ آبعلی که تکونش میدادم و گازش می‌زد بیرون و بعد یه سره می‌رفتیم بالا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۴
نویسنده

اسفند ماه سال٦٦ بود. اوج بمبارون.تا قبل از اون شب همه چیز شوخی بود. بمب که می‌خورد و صدای انفجار می‌اومد، همه فوتبال رو  بی‌خیال می‌شدیم و می‌رفتیم رو پشت بوم تا ببینیم کجای تهرون دود انفجار بلند شده. اون موقع ساختمون های بلند چند طبقه مثل الان نبود. راحت می‌شد تا اون ور شهر رو دید که دود انفجار بلند شده. ولی اون شب قضیه فرق داشت. صدام خیلی جدی شروع کرده بود تهرون رو بزنه. یادمه نشسته بودیم و تلویزیون می‌دیدیم که یه دفعه صدای انفجار و لرزش شدیدی رو  به خاطر موجش حس کردیم. بمب یه خیابون اون طرف‌تر از خونه‌ی ما خورده بود. بعدها متوجه شدم که خورده خونه هم‌کلاسیم. فامیلیش بندری بود و ما به شوخی بهش زینال بندری می‌گفتیم. هنوز یادمه که ترکش بمب تو حیاط خونه پشتی ما افتاد و من رد نورشو دیدم. فردا صبح پدرم به پسرخاله‌اش که قرار بود بره شهرستان تماس گرفت. ظهر تو ماشین تویوتا کارینا نشستیم. 11 نفر که 5تامون بچه بودیم. الان تعجب می‌کنم که چطوری تو ماشین جا شدیم. ولی انگار تو دهه‌ی شصت این چیزا عادی بود. عموهام ادای پسر شجاع رو در آوردن و نیومدن شهرستان. الان که فکر می کنم به پدرم می‌گم دمت گرم که جون ما برات اهمیت داشت و مارو بردی اونجا. یه ماه کامل بازی و تفریح بود. الک دولک بود و فوتبال و پیدا کردن جاهای ناشناخته‌ی روستا. شب ها هم دیدن برنامه‌ها با تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ . دیدن چند باره فیلم قانون با شرکت وی جی. عید هم اونجا بودیم. برای اولین بار رفتم اصفهان. منار جنبون رو رفتیم ببینیم . اجازه نمی‌دادن ملت تکونش بدن. تو روستا با چندتا از بچه ها یه نقشه‌ی گنج درست کردیم. توی یه جعبه هم تعدادی سنگ رنگی که پیدا کرده بودیم گذاشتیم و دفن کردیم. اواخر فروردین که برگشتیم مدرسه ‌ها باز شده بود ولی از امتحان کتبی خبری نبود. یادمه پشت میز نشستم و خانوم معلم سه تا سوال شفاهی ازم پرسید و گفت برو. یه ماه طول کشید تا همه چیز به اوضاع عادی برگشت.

سه چهار سال پیش که بعد از سالها رفتیم ولایت، به سرم زد که برم گنج رو پیدا کنم. اون سنگ بزرگ سفید که نشون کرده بودیم رو پیدا کردم. اون راهی که بین دوتا دیوار سنگی بود و بهش می گفتیم کوچه رو هم پیدا کردم. تا نزدیکی های گنج رفته بودم. فقط باید می‌گشتم تا پیداش کنم. ولی یه حسی بهم گفت که برگردم. نمیدونم چرا. برگشتم. چندسالی هست که اون ورا نرفتم. شاید یه روزی رفتم و گنج رو پیدا کردم. شایدم سال ها بعد یه نفر اون رو پیدا کنه بدون اینکه متوجه بشه چرا اون سنگ ها زیر خاک دفن شدند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۸
نویسنده