دورهمی

تهران، من از تو هیچ نمی‌خواهم...

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ب.ظ

تهران، برای من مفهومی فراتر از یک محدوده‌ی جغرافیایی دارد. فراتر از محدوده‌ای که از چند خیابان و کوچه و بزرگراه و خانه تشکیل شده باشد. من شیفته‌ی این شهرم. شیفته و اهلی آن هستم. تهران شهر من است. با همه خستگی‌هایی که برای من به ارمغان می‌آورد، دوستش دارم. با بوی دودش، با ترافیک و شلوغی‌اش دوستش دارم.

وقتی از تهران حرف می‌زنم، از میان این همه دیوار و خیابان و اتوبان، خیابان ولیعصر بیش و پیش از همه در خاطرم نقش می‌بندد. از آن بالایش که به تجریش و امام‌زاده صالح می‌رسد بگیر تا این پایین که به میدان راه‌آهن ختم می‌شود. ولیعصر، خاطره‌ی روزهای یله‌گی است. روزهای پرسه زدن. روزهای رفتن تا میدان تجریش و سوار شدن به مینی‌بوس‌های لکنته‌ی دربند و درکه. پیاده روی‌های طولانی از امام‌زاده صالح تا آش سید مهدی و پارک وی. روزهایی که دنیا و مافیهایش برایم اهمیتی نداشت.

روزهای تلخ و شیرین‌ من در ولیعصر کم نیستند. چه آن روزهایی که سبز پوش و سرخوش از تجریش تا راه‌آهن و از جام جم تا ونک به تسخیر من و رفقایم در آمده بود و فریاد شادی‌مان به آسمان بلند بود و چه آن روزهایی که تلخ و عبوس و زخمی، در میدان ولیعصر و چهارراه زرتشت سوگوار و معترض و اشکبار در میان جمعیت بودم و سیاه و کبود از کتک‌ها و غم‌ها به خانه‌هایمان برگشتیم؛ نقطه‌ی عزیمت‌مان و اشتراک‌مان خیابان ولیعصر بود.

ولیعصر، تکرار مدام خاطرات عاشقانه‌ی من است. شب‌های پیاده‌روی‌های ناتمام. شب‌های قدم‌زدن‌های تنهایی و ساکت. روز‌های راه‌رفتن‌های دونفره‌ی پرصحبت و دید زدن مغازه‌های تمام نشدنی بین میدان تا چهارراه ولیعصر. وقتی که از میدان ولیعصر پیاده‌روی‌مان آغاز می‌شود، اولین جایی که سر می‌زنیم کتابفروشی انتشارات هاشمی است. با آن ردیف رنگارنگ کتاب‌ها و فروشنده‌های باسواد و مؤدبش. بعدش دید زدن مغازه‌هاست و آدمهایی که مرتب در پیاده‌روهای خیابان می‌روند و می‌آیند. تا برسیم به چهارراه ولیعصر که بعدش مسیرمان از خیابان انقلاب و پل کالج و میدان فردوسی می‌گذرد. آنقدر که دیگر توان راه رفتن نیست اما میلش هنوز با ماست.

جمله‌ای منسوب به همینگوی است که می‌گوید کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد. شاید اگر همینگوی هم سری به شب‌های ولیعصر می‌زد، لَختی در کتابفروشی هاشمی در میان کتاب‌های خودش می‌گذراند، اگر خیابان ولیعصر ما را می‌دید، جمله‌اش را با یک "و" تکمیل می‌کرد. شاید می‌گفت: کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد و یا در خیابان ولیعصر قدم زده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد.


پ.ن: همینگوی حتما نمی‌داند که ما در همین حوالی روزمان را شب کردیم و شبمان را هم هی حواله دادیم به روزهایی که قرار است بیاید و آنجارا برای ما جایی کند که هیچوقت فراموشش نکنیم . ما هم یادمان نمی‌رود آنجارا که خود روز می‌شود تابع آنجا ، شبهایش که دیگر بماند برای خودمان و دل وامانده مان.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی