دورهمی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابراهیم تبار» ثبت شده است

تهران، برای من مفهومی فراتر از یک محدوده‌ی جغرافیایی دارد. فراتر از محدوده‌ای که از چند خیابان و کوچه و بزرگراه و خانه تشکیل شده باشد. من شیفته‌ی این شهرم. شیفته و اهلی آن هستم. تهران شهر من است. با همه خستگی‌هایی که برای من به ارمغان می‌آورد، دوستش دارم. با بوی دودش، با ترافیک و شلوغی‌اش دوستش دارم.

وقتی از تهران حرف می‌زنم، از میان این همه دیوار و خیابان و اتوبان، خیابان ولیعصر بیش و پیش از همه در خاطرم نقش می‌بندد. از آن بالایش که به تجریش و امام‌زاده صالح می‌رسد بگیر تا این پایین که به میدان راه‌آهن ختم می‌شود. ولیعصر، خاطره‌ی روزهای یله‌گی است. روزهای پرسه زدن. روزهای رفتن تا میدان تجریش و سوار شدن به مینی‌بوس‌های لکنته‌ی دربند و درکه. پیاده روی‌های طولانی از امام‌زاده صالح تا آش سید مهدی و پارک وی. روزهایی که دنیا و مافیهایش برایم اهمیتی نداشت.

روزهای تلخ و شیرین‌ من در ولیعصر کم نیستند. چه آن روزهایی که سبز پوش و سرخوش از تجریش تا راه‌آهن و از جام جم تا ونک به تسخیر من و رفقایم در آمده بود و فریاد شادی‌مان به آسمان بلند بود و چه آن روزهایی که تلخ و عبوس و زخمی، در میدان ولیعصر و چهارراه زرتشت سوگوار و معترض و اشکبار در میان جمعیت بودم و سیاه و کبود از کتک‌ها و غم‌ها به خانه‌هایمان برگشتیم؛ نقطه‌ی عزیمت‌مان و اشتراک‌مان خیابان ولیعصر بود.

ولیعصر، تکرار مدام خاطرات عاشقانه‌ی من است. شب‌های پیاده‌روی‌های ناتمام. شب‌های قدم‌زدن‌های تنهایی و ساکت. روز‌های راه‌رفتن‌های دونفره‌ی پرصحبت و دید زدن مغازه‌های تمام نشدنی بین میدان تا چهارراه ولیعصر. وقتی که از میدان ولیعصر پیاده‌روی‌مان آغاز می‌شود، اولین جایی که سر می‌زنیم کتابفروشی انتشارات هاشمی است. با آن ردیف رنگارنگ کتاب‌ها و فروشنده‌های باسواد و مؤدبش. بعدش دید زدن مغازه‌هاست و آدمهایی که مرتب در پیاده‌روهای خیابان می‌روند و می‌آیند. تا برسیم به چهارراه ولیعصر که بعدش مسیرمان از خیابان انقلاب و پل کالج و میدان فردوسی می‌گذرد. آنقدر که دیگر توان راه رفتن نیست اما میلش هنوز با ماست.

جمله‌ای منسوب به همینگوی است که می‌گوید کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد. شاید اگر همینگوی هم سری به شب‌های ولیعصر می‌زد، لَختی در کتابفروشی هاشمی در میان کتاب‌های خودش می‌گذراند، اگر خیابان ولیعصر ما را می‌دید، جمله‌اش را با یک "و" تکمیل می‌کرد. شاید می‌گفت: کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد و یا در خیابان ولیعصر قدم زده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد.


پ.ن: همینگوی حتما نمی‌داند که ما در همین حوالی روزمان را شب کردیم و شبمان را هم هی حواله دادیم به روزهایی که قرار است بیاید و آنجارا برای ما جایی کند که هیچوقت فراموشش نکنیم . ما هم یادمان نمی‌رود آنجارا که خود روز می‌شود تابع آنجا ، شبهایش که دیگر بماند برای خودمان و دل وامانده مان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۸
نویسنده

گاهی به این فکر می‌کنم که غربت چه تجربه‌ی غریبی می‌تواند باشد. تجربه‌ی من از غربت خیلی محدود و آنقدر ناچیز است که شاید اصلاً نتوان اسم غربت برایش گذاشت. بر می‌گردد به روزهای ابتدایی دانشجویی در شهری دور و آدمهایی ناشناس که در اندک مدتی هم به شهر خو گرفتم و هم به آدمهایش. فکر می‌کنم مثلاً به کسانی که به هر دلیلی، قید خانه و زندگی و شهر و کشور را می‌زنند و به جایی دور، خیلی دور، می‌روند.  مواجهه‌ی آن‌ها با غربت باید اتفاق عجیبی باشد. به ویژه اگر این مهاجرت به یک باره اتفاق بیفتد. آن وقت این مواجهه حتماً غریب‌تر هم خواهد شد. به یکباره با هر چه که برخورد می‌کنی جدید است. آدمهای جدیدی که ریخت‌شان هم برایت ناآشناست. زبانی که لابد سر درآوردن از آن هم چندان آسان نیست. جاهای جدید، بوهای جدید، غذاهای جدید. به این فکر می‌کنم که این جدید بودن‌ها چقدرش لذت‌بخش است و رهاننده و چقدرش عذاب آور است. هر چقدر فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. همیشه فکر می‌کنم اگر کسی صدسال هم در غربت زندگی کند بازهم شنیدن مکالمه‌ی دونفر به زبان  آنجا باید شگفت‌زده‌اش کند و برایش غریب باشد. احتمالاً دیدن آن همه آدم که از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف دل و ذهنش متفاوت است؛ عجیب است.

این‌ها را می‌گذارم در کنار همه‌ی آن دلتنگی‌های مدام. لابد دیدن هر صحنه‌ی آشنا، شنیدن یک بوی آشنا، دیدن دو نفر که به زبان آشنایش حرف می‌زنند، لابد مدام دلتنگشان می‌کند.

این‌ها را تجربه نکرده‌ام و تنها چیزهایی است که فکر می‌کنم وجود دارد برای کسانی که در غربت هستند. درست و غلطشان را حتماً کسانی می‌توانند بگویند که در غربت بوده‌اند.

این‌ها را گفتم تا برسم به این‌که آدمهایی هم هستند که در همان خاک خودشان هم دلتنگیشان مدام است. حرف که می‌زنند انگار از شهری دور، خیلی دور، آمده‌اند. نگاه‌ها بر رویششان سنگین است. انگار از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف و محبوب دل و ذهن بقیه فرق دارد. مدام به دیگران گوش می‌دهند به امید این که صدایی آشنا، بویی آشنا، یا چهره‌ای آشنا آنها را از این دلتنگی مدام برهاند. آن‌قدر دلتنگ که وقتی قاصدک هم به سراغشان می‌آید، خسته و غم‌زده، از خودشان می‌رانندش و می‌گویند:" دست بردار ازین در وطن خویش غریب"

پ.ن: این آواز را هم بشنوید که هم م.امید غربتش را گفته و هم شجریان بهترش را خوانده. بشنوید و در این روزهای ابتدای بهار دلتنگ شوید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۲
نویسنده

روزهای آخر اسفند که می‌شود تو هم مجبور می‌شوی تن بدهی به همه‌ی دویدن‌ها. به آن شتاب همه‌گیر برای رسیدن به چیزی یا جایی که نمی‌دانی. در ابتدا کنار ایستاده‌ای به تماشای جنب و جوش‌ها و شلوغی‌ها. کمی که می‌گذرد می‌بینی خودت هم قاطی جماعت در حال دویدنی. و هر چه فکر می‌کنی کمتر درمی‌یابی که به کدام سمت و سو می‌دوی. انگار که همه‌ی هدف همان دویدن و جنب و جوش است. آدم‌ها می‌دوند و گویی طبیعت هم همین‌گونه است. درخت‌ها به یک‌باره پوست می‌ترکانند و جوانه می‌زنند و سبز می‌شوند. خورشید پرنورتر می‌تابد و هر روز که می‌گذرد به نظر می‌رسد درخشان‌تر و گرم‌تر می‌تابد.شتاب و شتاب و شتاب. تا می‌رسد به لحظه‌ی تحویل سال. در یک لحظه وبه ناگهان همه چیز رنگ سکون می‌گیرد. آرام می‌شود. لحظه‌ی مهیبی که همه چیز در آستانه‌ی تغییری شگرف قرار می‌گیرد. دیگر تقویم لحظه‌ی قبلش به کارت نمی‌آید. همه چیز در یک لحظه ساکت می‌شود و بعد از آن انگار آرامش فرا می‌رسد. رخوت تک‌تک لحظه‌ها را فرا می‌گیرد. سرعت همه چیزرو به کندی می‌گیرد. عصرها رخوتناک می‌شود و به جای همه‌ی آن دویدن‌ها، دنبال تکه‌‌ای جا برای چرتی کوتاه و شاید هم خوابی عمیق می‌گردی.

لحظه‌ی تحویل سال مهیب‌ترین تجربه‌ی بشری اگر نباشد، دست کم یکی از مهیب‌ترین‌هاست. لحظه‌ای عجیب که از وجه سلبی و یا ایجابی‌اش، بزرگ است. همان‌قدر که گذر از 365 روز و 365 خاطره مهیب است، همان‌قدر هم بزرگ شدن‌ها و قدکشیدن‌ها هم مهیب است. لحظه‌ی که قرار است نوید رسیدن "حول حالنا" به "احسن الحال" باشد. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۶
نویسنده