دورهمی

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

نارمک برای من تنها یک محله نیست،نارمک برای من وخیلی از اهالی آن یک هویت است.هویتی آمیخته با فرهنگ ،شخصیت و مرام.

هرجای تهرون که باشم وقتی که به سمت نارمک درراه هستم شور و شعف عجیبی برای رسیدن به موطنم دارم-بله برای منی که اونجا به دنیا اومدم و بزرگ شدم-خیلی خیلی مهم تر از این که بچه تهرون باشم، بچه نارمک بودن اهمیت داره و باعث فضیلت منه. آره نارمک برای من هویتی داره که حتی تهرون دوست داشتنی من، به من نمی‌ده.

محله وسیع و بسیار بزرگ و گسترده‌ای که کلاً مرام و معرفت و المان های اون با بقیه جاهای تهرون فرق می‌کنه.یادش بخیر انگاری که یه قرن گذشته از اون خاطرات ناب ودرجه یک دوران کودکی و نوجوونی و جوونی من. یاد کوچه های خلوت پر از بازی، یاد گل کوچیک‌های تیغی، یاد کیک و نوشابه های بعد از عرق ریختن زیاد فوتبال‌های داغ تابستون، یاد محرم‌های پر از رمزوراز، یاد پیاده‌روی‌های از بالا به پایین هفت حوض. واقعاً که انگار عمری گذشته و ما هنوز با نوستالژی اونها نفس می‌کشیم.

محله‌ی من منحصر به فرده و مهم‌ترین وجه تمایز اون با محله های دیگه‌ی تهرون، میدون های صدگانه‌ی نارمکه که همانند دونه های تسبیح یا بهتره بگم حلقه های زنجیر، در نه ردیف از جنوب به شمال نارمک و به حاکمیت میدون صد، باعث دلبری از اهالی نارمک شده. باید بچه نارمک باشی و توی میدان‌های نارمک گره به زلف یار زده باشی تا حس کنی قرار مخفیانه عاشقانه بدون موبایل یعنی چی. یاد عاشق بازی های خام دوران جوونی خوش. نیمکت‌های میدان 42-میدون 27-میدون 54 و ....

اون وقت‌ها که حجب و حیا مشخصه‌ی اکثریت مردم بود تمام قرارهای عاشقانه‌ی جوونی توی همین میدون‌ها رقم می‌خورد. جایی محصور و تقریبا خلوت، دربرگرفته با درختانی بلند از جنس چنار و تبریزی و توت، گلهای خوش رنگ کاشته شده میان چمن های سبز و خوش رنگ و لعاب تابستون، برگهای انبوه ریخته شده نارنجی و زرد به هنگام پاییز و وای از اون نیمکت‌های عاشقانه که بر هر لوکیشنی برای ضبط پلان‌های عاشقانه طعنه می‌زدند. نیمکت‌هایی برای رد و بدل شدن عقاید، آشنایی بیشتر، بوسه‌های پنهانی، افزایش هیجان جوونی و رد و بدل کردن نامه‌های عاشقانه به رسم همون روزگاران. یادش بخیر.

نیمکت‌هایی که شاید منجر به تشکیل زندگی خیلی از جوانان نارمک شده باشند. امروز اسم نیمکت های عاشقی دیروز برای من و امثال من تبدیل به نیمکت‌های نوستالژی شده‌اند. نارمک و میدان‌هایش وام‌دار خیلی خیلی از خاطرات پنهانی جوانان هم نسل من و قبل و بعد من هستند که شاهد خاطرات تلخ و شیرین زیادی بوده‌اند. برای همین هم هست که نارمک هویتی خاص برای اهالی  آن منطقه محسوب می‌شود.

باید بچه نارمک باشی تا حس کنی همیشه جوری از این بچه نارمک بودن یاد می‌کنی که انگار فضیلتی اخلاقی شخصیتی برایشان محسوب می‌شود.

قرارهای عاشقانه به پایان رسیده و من امروز در گذر از سی و چهارسالگی، هرجا که از من می‌پرسند اهل کجایی؟ بی‌اختیار و بی‌درنگ جواب می‌دهم: بچه نارمک.

بله. من علیز هستم، بچه نارمک، منطقه هشت تهرون.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۴
نویسنده

در بعضی کشورها، بساط تکنولوژیکی در خیابان‌های توریست‌پسند علم می‌کنند که در حین عبور از هرمنطقه، اطلاعات شنیداری و دیداری تاریخ آن منطقه را از طریق امواج رادیو و آی‌فون و فلان می‌توان شنید و دید. من در این فکرم که اگر روزگاری قرار شد این رنگ تکنولوژی را به خیابان جمهوری بزنیم، روایت گذشته و حال این خیابان و اطرافش، چند ساعت طول می‌کشد.همین تعدد اسامی این خیابان (خیابان شاه، شاه آباد، استانبول، اسلامبول، نادری، جمهوری اسلامی یا خودمانی‌اش، جمهوری خالی) گویاست که چندبار تا به حال پوست انداخته است.  سال‌هاست که تهران، دست و پایش را حتی تا دامن کوه‌های البرز جنوبی دراز کرده و پنداری خیابان نادری که سابقا تاج شمالی شهر بود را بلعیده!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۵۳
نویسنده

تهران، برای من مفهومی فراتر از یک محدوده‌ی جغرافیایی دارد. فراتر از محدوده‌ای که از چند خیابان و کوچه و بزرگراه و خانه تشکیل شده باشد. من شیفته‌ی این شهرم. شیفته و اهلی آن هستم. تهران شهر من است. با همه خستگی‌هایی که برای من به ارمغان می‌آورد، دوستش دارم. با بوی دودش، با ترافیک و شلوغی‌اش دوستش دارم.

وقتی از تهران حرف می‌زنم، از میان این همه دیوار و خیابان و اتوبان، خیابان ولیعصر بیش و پیش از همه در خاطرم نقش می‌بندد. از آن بالایش که به تجریش و امام‌زاده صالح می‌رسد بگیر تا این پایین که به میدان راه‌آهن ختم می‌شود. ولیعصر، خاطره‌ی روزهای یله‌گی است. روزهای پرسه زدن. روزهای رفتن تا میدان تجریش و سوار شدن به مینی‌بوس‌های لکنته‌ی دربند و درکه. پیاده روی‌های طولانی از امام‌زاده صالح تا آش سید مهدی و پارک وی. روزهایی که دنیا و مافیهایش برایم اهمیتی نداشت.

روزهای تلخ و شیرین‌ من در ولیعصر کم نیستند. چه آن روزهایی که سبز پوش و سرخوش از تجریش تا راه‌آهن و از جام جم تا ونک به تسخیر من و رفقایم در آمده بود و فریاد شادی‌مان به آسمان بلند بود و چه آن روزهایی که تلخ و عبوس و زخمی، در میدان ولیعصر و چهارراه زرتشت سوگوار و معترض و اشکبار در میان جمعیت بودم و سیاه و کبود از کتک‌ها و غم‌ها به خانه‌هایمان برگشتیم؛ نقطه‌ی عزیمت‌مان و اشتراک‌مان خیابان ولیعصر بود.

ولیعصر، تکرار مدام خاطرات عاشقانه‌ی من است. شب‌های پیاده‌روی‌های ناتمام. شب‌های قدم‌زدن‌های تنهایی و ساکت. روز‌های راه‌رفتن‌های دونفره‌ی پرصحبت و دید زدن مغازه‌های تمام نشدنی بین میدان تا چهارراه ولیعصر. وقتی که از میدان ولیعصر پیاده‌روی‌مان آغاز می‌شود، اولین جایی که سر می‌زنیم کتابفروشی انتشارات هاشمی است. با آن ردیف رنگارنگ کتاب‌ها و فروشنده‌های باسواد و مؤدبش. بعدش دید زدن مغازه‌هاست و آدمهایی که مرتب در پیاده‌روهای خیابان می‌روند و می‌آیند. تا برسیم به چهارراه ولیعصر که بعدش مسیرمان از خیابان انقلاب و پل کالج و میدان فردوسی می‌گذرد. آنقدر که دیگر توان راه رفتن نیست اما میلش هنوز با ماست.

جمله‌ای منسوب به همینگوی است که می‌گوید کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد. شاید اگر همینگوی هم سری به شب‌های ولیعصر می‌زد، لَختی در کتابفروشی هاشمی در میان کتاب‌های خودش می‌گذراند، اگر خیابان ولیعصر ما را می‌دید، جمله‌اش را با یک "و" تکمیل می‌کرد. شاید می‌گفت: کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد و یا در خیابان ولیعصر قدم زده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد.


پ.ن: همینگوی حتما نمی‌داند که ما در همین حوالی روزمان را شب کردیم و شبمان را هم هی حواله دادیم به روزهایی که قرار است بیاید و آنجارا برای ما جایی کند که هیچوقت فراموشش نکنیم . ما هم یادمان نمی‌رود آنجارا که خود روز می‌شود تابع آنجا ، شبهایش که دیگر بماند برای خودمان و دل وامانده مان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۸
نویسنده

 

بازار بزرگ برای من همیشه از چهارراه سیروس شروع می‌شد، وقتی که امتحان های ثلث سوم تموم می‌شد و تعطیلات تابستون آغاز می‌شد. عموماً بچه های محل تابستون‌ها مشغول کار توی تراشکاری  و ریخته‌گری و صحافی می‌شدن. جواد و کمال بچه‌های همسایه دیوار به دیوار ما جلوی مغازه‌ی پدرشون، تابستون‌ها بساط فروش اسباب‌بازی راه می‌انداختن و سه ماه تابستون کاسبی می‌کردن. شغل پدر من جوری نبود که بخوام این کارو بکنم ولی به پدرم اصرار می‌کردم که منو با خودش ببره سرکار که تابستون‌ها مشغول کار باشم. وقتی به چهارراه سیروس می‌رسیدیم، بازار برای من شروع می‌شد. پدرم همیشه پیاده سریع راه می‌رفت و درست مثل الان تو راه رفتن ازش عقب می‌مونم. از چهارراه سیروس می‌پیچیدیم به سمت جنوب تو خیابون مصطفی خمینی و اولین مغازه مهمی که پدرم نشون می‌داد مغازه زین سازی برادران فردین بود. پدرم می‌گفت این‌ها فامیل فردین هستن و من هروقت از جلوی اون مغازه رد می‌شدم داخلشو نگاه می‌کردم که شاید فردین اومده باشه اونجا به فامیلشون سر بزنه. سمت راست خیابون صنف حلبی سازها بودن که لوله بخاری و جنس های دیگه تولید می‌کردن . سرای دُرریز جای بعدی بود که سمت راست خیابون، جلوی راهمون می دیدیم و جایی بود که انبار بسته بندی چای پدرم و عموهام بود. چای نیم کیلویی با بسته بندی زرد رنگ، که تو دهه‌ی شصت تو مغازه ها پخش می‌شد، توی این انبار بسته بندی می‌شد؛ در حالی‌که همه‌ی کارگرها روی زمین نشسته بودن و اولی با پارو چای رو هُل می‌داد سمت نفر دوم ، نفردوم نیم کلیو چای روی ترازو وزن می‌کرد و می‌ریخت توی بسته بندی زردرنگ که مثل قوطی چهارگوشش کرده بودن. نفر سوم یه کاغذ برمی‌داشت و خیلی سریع انگشت میزد تو سریش و ته بسته‌بندی زرد رنگ را می چسبوند و نفر آخر هم بسته های چای رو یه گوشه مرتب می کرد. بعد از سرای دُرریز سمت راست دنبال پدرم می‌پیچیدم و می‌رفتم توی یه کوچه که به بازار مسگرها ختم می‌شد. اول صبحی صدای پتک مسگرها که به دیگ های مسی با نظم خاصی کوبیده می شدن، شنیده می‌شد. تعدادی مغازه بودند که همه مشغول این کار بودند، بدون اینکه کارگرها حرفی بزنن یا کار دیگه ای بکنن، فقط با پتک دیگ های مسی رو می کوبیدند. بعد از بازار مسگرها به میدون سید اسماعیل می‌رسیدیم. بعدتر فهمیدم که یه امامزاده به اسم سید اسماعیل اونجا زیارتگاه داره که یه آب انبار معروف هم داخلش داره و وسط میدون پر بود از آدمهایی که بساط کرده بودند. یه نفر یه کتونی که معلوم نیست از کدوم مسجد کش رفته بود رو دستش گرفته بود برای فروش، نفر بعدی رو یه جعبه پرتغال دوتا نوار کاست قبل انقلاب گذاشته بود برای فروش و بعدی روی پارچه عکس داریوش و ابی و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و فردین و بیک و ایرج قادری رو برای فروش بساط کرده بود. اولین عکس داریوش رو که یه جلیقه لی آبی تنش بود و یه گردنبند مشکی گردنش انداخته بود رو همونجا خریدم. یه سری مغازه هم بودن که آپارات تعمیر میکردن و فیلم آپارات میفروختن. مغازه ها تو میدون کلا دو متر بیشتر نبود که یه نفر وسط کلی خرت و پرت قدیمی و کهنه نشسته بود و همیشه تعدادی معتاد هم درحال چرت نشئگی بودن. یه جگرکی هم وسط میدون بود که همیشه صبح ها پدرم چندسیخ جگر برام می‌خرید بهمراه دوغ آبعلی که تکونش میدادم و گازش می‌زد بیرون و بعد یه سره می‌رفتیم بالا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۴
نویسنده

شب های نیمه شعبان در پیاده روی شمالی شهباز جنوبی، بساط آپارات بود و فیلم و شیرینی و شکلات. کف زمین را آب‌پاشی می‌کردند تا ملت جای تمیز بنشینند .عباس آپاراتی حواسش بود هر سال، به سینما و فیلم و عشق بچه های پایین ِ تهران به جادو و نیمه شعبان. حواس ملت هم بود به کاغذ کشی‌ها و پرچم زدن و  چراغانی کوچه‌های تنگ میدان خراسان و طیب و شهباز و تیر دوقلو، به  شب‌خوابی جوان‌ها زیر مهتابی‌ها و کوچه‌های روشن برای دورهمی به بهانه محافظت از نور و لامپ و گلدان و پرچمهای یا صاحب الزمان. حواس ما هم بود ، به ساکت نشستن وجُم نخوردن از ردیف اول ِ اول  تاعباس آپاراتی  فیلم را برایمان نشان دهد ، بدون گروکشی.

حواس من هم بود به نیمه شعبان، از صبح همان روز به شبش، به اینکه یکی از برادران بزرگتر را مجاب کنم تا  برویم جلوی مغازه عباس آپاراتی تا فیلم ببینیم، فیلم دیدن کف خیابان شهباز. حواسم بود به اینکه بچه خوبی باشم آن روز و نروم در پارک ولیعهد فوتبال بازی کنم و از کشتی آهنی آشغالی ِ کثیف بالا بروم و عصر با لباس کثیف برنگردم خانه.

 ته خیابان طیب را که بروی می‌رسی به یک پارک بزرگ، پارکی با یک استخر روباز خالی شده از آب که هر وقت روز می‌رفتی تمام گوشه گوشه آن استخر بزرگ بساط گل کوچک برپا بود. به خیال خودشان یک زمین بسکتبال آسفالت درست کرده بودند برای بازی، نتیجه اش کنده شدن تخته بسکتبال و تبدیل آنجا به زمین فوتبال بود و البته اسمش همچنان رویش مانده بود: زمین بسکت. بساط بازی تیغی و سه به سه و دروازه هندبالی و والیبال شرطی کنار درختان پارک. آن پارک الان اسمش عوض شده است ولی حواس ملت هنوز هم هست که به آن چهار گوشه وسط پارک بگویند زمین بسکت.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۹
نویسنده