دورهمی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

گاهی به این فکر می‌کنم که غربت چه تجربه‌ی غریبی می‌تواند باشد. تجربه‌ی من از غربت خیلی محدود و آنقدر ناچیز است که شاید اصلاً نتوان اسم غربت برایش گذاشت. بر می‌گردد به روزهای ابتدایی دانشجویی در شهری دور و آدمهایی ناشناس که در اندک مدتی هم به شهر خو گرفتم و هم به آدمهایش. فکر می‌کنم مثلاً به کسانی که به هر دلیلی، قید خانه و زندگی و شهر و کشور را می‌زنند و به جایی دور، خیلی دور، می‌روند.  مواجهه‌ی آن‌ها با غربت باید اتفاق عجیبی باشد. به ویژه اگر این مهاجرت به یک باره اتفاق بیفتد. آن وقت این مواجهه حتماً غریب‌تر هم خواهد شد. به یکباره با هر چه که برخورد می‌کنی جدید است. آدمهای جدیدی که ریخت‌شان هم برایت ناآشناست. زبانی که لابد سر درآوردن از آن هم چندان آسان نیست. جاهای جدید، بوهای جدید، غذاهای جدید. به این فکر می‌کنم که این جدید بودن‌ها چقدرش لذت‌بخش است و رهاننده و چقدرش عذاب آور است. هر چقدر فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. همیشه فکر می‌کنم اگر کسی صدسال هم در غربت زندگی کند بازهم شنیدن مکالمه‌ی دونفر به زبان  آنجا باید شگفت‌زده‌اش کند و برایش غریب باشد. احتمالاً دیدن آن همه آدم که از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف دل و ذهنش متفاوت است؛ عجیب است.

این‌ها را می‌گذارم در کنار همه‌ی آن دلتنگی‌های مدام. لابد دیدن هر صحنه‌ی آشنا، شنیدن یک بوی آشنا، دیدن دو نفر که به زبان آشنایش حرف می‌زنند، لابد مدام دلتنگشان می‌کند.

این‌ها را تجربه نکرده‌ام و تنها چیزهایی است که فکر می‌کنم وجود دارد برای کسانی که در غربت هستند. درست و غلطشان را حتماً کسانی می‌توانند بگویند که در غربت بوده‌اند.

این‌ها را گفتم تا برسم به این‌که آدمهایی هم هستند که در همان خاک خودشان هم دلتنگیشان مدام است. حرف که می‌زنند انگار از شهری دور، خیلی دور، آمده‌اند. نگاه‌ها بر رویششان سنگین است. انگار از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف و محبوب دل و ذهن بقیه فرق دارد. مدام به دیگران گوش می‌دهند به امید این که صدایی آشنا، بویی آشنا، یا چهره‌ای آشنا آنها را از این دلتنگی مدام برهاند. آن‌قدر دلتنگ که وقتی قاصدک هم به سراغشان می‌آید، خسته و غم‌زده، از خودشان می‌رانندش و می‌گویند:" دست بردار ازین در وطن خویش غریب"

پ.ن: این آواز را هم بشنوید که هم م.امید غربتش را گفته و هم شجریان بهترش را خوانده. بشنوید و در این روزهای ابتدای بهار دلتنگ شوید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۲
نویسنده

ما زیاد پیر نشده‌ایم آن روزها خیلی دور شده‌اند، دور شده‌اند روزهای ذوق و شوق عید، دور شده‌اند سال‌هایی که عید اتفاق ویژه‌ایی بود، که لحظه شماری برای لحظه تحویل سال جان‌مان را تازه می‌کرد. خرید لباس عید ماجراجویی هیجان انگیزی در خیابان بود. روزها و سال‌هایی هم بودند که همه چیز این‌قدر شلوغ نبود، که دور بودیم از این همه گیر و گرفت‌ها. جان می‌دادیم برای نشستن پای سفره هفت سین، عشق می‌کردم از مهمانی‌های عیدانه. 13 روز عید سراسر جشن مدام و عیش دائم بود، سراسر دل خوشی.

چه می‌دانستیم سال مالی و حقوق و عیدی و بیلان آخر سال یعنی چه. راضی بودیم به هر چیزی که در انتظارمان بود. عید در لخت ترین و وحشی ترین حالت بود برای‌مان. سرخوشانه تن می‌دادیم به آن‌چه هست و باید باشد. بهار هنوز برای ما بود، برای بچه ها. مالکان بی بروبرگرد هر عیدی ما بودیم. همه نورزها را و همه هفت سین‌ها را فتح می‌کردیم. همه دنیا در اختیار ما بود. همه عیدی‌ها برای ما بود و عیدی هرچه که بود کافی بود، آرزوهای‌مان را به اندازه عیدی‌های‌مان قد می‌زدیم. 

حالا سال‌ها گذشته از آن بهارهای آفتابی پر از شکوفه، نه اینکه آفتابی نباشد و شکوفه ایی در نیاید و همه چیز تازه نباشد. حالا جان می‌دهیم برای لمس آن اتفاق ناب لحظه سال تحویل . چشم‌مان به دست بزرگتری است که اسکناس نویی از لای قرآن در بیاید. منتظر آفتابی هستیم که زنده‌مان کند. می‌دویم و زنده‌ایم برای درک یک بهار لخت دیگر. در جستجوی بهارهای قدیمی.

ما به آن روزها و ان بهارها دل بسته‌ایم. رهای‌مان نمی‌کند آن لذت خالص عشق بازی با سال نو. هر کجا برویم. هر چه که شده باشیم. باز در جستجوی آنیم

 دنیا همان دنیاست، آفتاب همان آفتاب آن سال‌هاست، خیابان‌ها، درخت‌ها، هوا، مردم همه همان قبلی‌ها هستند شاید این دل ماست که دیگر دل نیست، بهار ما گذشته شاید

بهار ما گذشته شاید

https://www.youtube.com/watch?v=vy1A4fhkROc

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۱
نویسنده