دورهمی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

نمی‌دانم باران چیست 
اندوه آب‌های سیاه را ندیده‌ام که به دریا می‌ریزند 
عطر شبانه‌ی ماه را نشنیده‌ام
که یانیس ریتسوس 
در آتش شعرهایش می‌بویید
و زخم شانه‌ی بایرون 
که شعله کشان 
از کرانه‌ی استانبول می‌گذشت 
نمی‌دانم سیبری تا کجاست 
سوراخ تلخ سر انگشت فرانکو را ندیده‌ام 
که در قطرات خون لورکا می‌سوخت 
بره‌ی عیسا را اما دیده‌ام 
که از دهان تو شیر می‌نوشید 
برق ستاره‌ی ترس خورده را که از تب و تابت فرو می‌پاشید 
لبخندت را دیده‌ام 
که مرا متولد می‌کند 
بر کرانه‌ی بادها از من 
مجسمه‌ای از شن می‌سازد 
و به آب‌ها فرمان پراکندن می‌دهد

ای شکوفه‌ی خاموش 
در برف آخر اسفند 
در پیراهن نازکت گرمم کن


شعر از شمس لنگرودی است و این هم لیست موسیقی پیشنهادی من برای روزهای بهار است.

https://www.youtube.com/playlist?list=PLYPYeSLLiqfiUqFiLE9Q11CPdMxT5twbY

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۲
نویسنده

اسفند ماه سال٦٦ بود. اوج بمبارون.تا قبل از اون شب همه چیز شوخی بود. بمب که می‌خورد و صدای انفجار می‌اومد، همه فوتبال رو  بی‌خیال می‌شدیم و می‌رفتیم رو پشت بوم تا ببینیم کجای تهرون دود انفجار بلند شده. اون موقع ساختمون های بلند چند طبقه مثل الان نبود. راحت می‌شد تا اون ور شهر رو دید که دود انفجار بلند شده. ولی اون شب قضیه فرق داشت. صدام خیلی جدی شروع کرده بود تهرون رو بزنه. یادمه نشسته بودیم و تلویزیون می‌دیدیم که یه دفعه صدای انفجار و لرزش شدیدی رو  به خاطر موجش حس کردیم. بمب یه خیابون اون طرف‌تر از خونه‌ی ما خورده بود. بعدها متوجه شدم که خورده خونه هم‌کلاسیم. فامیلیش بندری بود و ما به شوخی بهش زینال بندری می‌گفتیم. هنوز یادمه که ترکش بمب تو حیاط خونه پشتی ما افتاد و من رد نورشو دیدم. فردا صبح پدرم به پسرخاله‌اش که قرار بود بره شهرستان تماس گرفت. ظهر تو ماشین تویوتا کارینا نشستیم. 11 نفر که 5تامون بچه بودیم. الان تعجب می‌کنم که چطوری تو ماشین جا شدیم. ولی انگار تو دهه‌ی شصت این چیزا عادی بود. عموهام ادای پسر شجاع رو در آوردن و نیومدن شهرستان. الان که فکر می کنم به پدرم می‌گم دمت گرم که جون ما برات اهمیت داشت و مارو بردی اونجا. یه ماه کامل بازی و تفریح بود. الک دولک بود و فوتبال و پیدا کردن جاهای ناشناخته‌ی روستا. شب ها هم دیدن برنامه‌ها با تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ . دیدن چند باره فیلم قانون با شرکت وی جی. عید هم اونجا بودیم. برای اولین بار رفتم اصفهان. منار جنبون رو رفتیم ببینیم . اجازه نمی‌دادن ملت تکونش بدن. تو روستا با چندتا از بچه ها یه نقشه‌ی گنج درست کردیم. توی یه جعبه هم تعدادی سنگ رنگی که پیدا کرده بودیم گذاشتیم و دفن کردیم. اواخر فروردین که برگشتیم مدرسه ‌ها باز شده بود ولی از امتحان کتبی خبری نبود. یادمه پشت میز نشستم و خانوم معلم سه تا سوال شفاهی ازم پرسید و گفت برو. یه ماه طول کشید تا همه چیز به اوضاع عادی برگشت.

سه چهار سال پیش که بعد از سالها رفتیم ولایت، به سرم زد که برم گنج رو پیدا کنم. اون سنگ بزرگ سفید که نشون کرده بودیم رو پیدا کردم. اون راهی که بین دوتا دیوار سنگی بود و بهش می گفتیم کوچه رو هم پیدا کردم. تا نزدیکی های گنج رفته بودم. فقط باید می‌گشتم تا پیداش کنم. ولی یه حسی بهم گفت که برگردم. نمیدونم چرا. برگشتم. چندسالی هست که اون ورا نرفتم. شاید یه روزی رفتم و گنج رو پیدا کردم. شایدم سال ها بعد یه نفر اون رو پیدا کنه بدون اینکه متوجه بشه چرا اون سنگ ها زیر خاک دفن شدند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۸
نویسنده

ما بهار را به چشم دیدیم. هنوز دلبسته آنیم. بوی نویی بهار که بگذرد، روزهای تعطیل که تمام شود، به یک هفته گذشتنِ از آن که برسیم؛ روز رفتن حاج آقاست. بهار را دلخوش می‌دارم به روزی که حاجی مرا برد و در شش هفت سالگی برایم کت و شلوار خرید. کت وشلوار ِ کِرِم. نمی‌دانم مدل آن کت شلوار را در کودکی ِ سینما رفتنم در کدام فیلم دیده بودم که اصرارم به خرید رنگ کِرِم آن بود. خریدش برای من حاج آقا. یادم هست لحظه لحظه خریدنش را. کجا؟ باب همایون. کی؟ سال 57. الان که یادش می‌افتم به خودم می‌گویم لیاقتت کم است مهدی، که اگر می‌دانستی این روزها از راه می‌رسد، دستت را می‌کشیدی و بو می‌کردی لبه آن یقه‌ای که پدر به آن اشاره می‌کرد و می‌گفت: " آقاجون این یقه‌اش بهت خیلی می‌آد."

سال نو مبارک رفقا.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۸
نویسنده

روزهای آخر اسفند که می‌شود تو هم مجبور می‌شوی تن بدهی به همه‌ی دویدن‌ها. به آن شتاب همه‌گیر برای رسیدن به چیزی یا جایی که نمی‌دانی. در ابتدا کنار ایستاده‌ای به تماشای جنب و جوش‌ها و شلوغی‌ها. کمی که می‌گذرد می‌بینی خودت هم قاطی جماعت در حال دویدنی. و هر چه فکر می‌کنی کمتر درمی‌یابی که به کدام سمت و سو می‌دوی. انگار که همه‌ی هدف همان دویدن و جنب و جوش است. آدم‌ها می‌دوند و گویی طبیعت هم همین‌گونه است. درخت‌ها به یک‌باره پوست می‌ترکانند و جوانه می‌زنند و سبز می‌شوند. خورشید پرنورتر می‌تابد و هر روز که می‌گذرد به نظر می‌رسد درخشان‌تر و گرم‌تر می‌تابد.شتاب و شتاب و شتاب. تا می‌رسد به لحظه‌ی تحویل سال. در یک لحظه وبه ناگهان همه چیز رنگ سکون می‌گیرد. آرام می‌شود. لحظه‌ی مهیبی که همه چیز در آستانه‌ی تغییری شگرف قرار می‌گیرد. دیگر تقویم لحظه‌ی قبلش به کارت نمی‌آید. همه چیز در یک لحظه ساکت می‌شود و بعد از آن انگار آرامش فرا می‌رسد. رخوت تک‌تک لحظه‌ها را فرا می‌گیرد. سرعت همه چیزرو به کندی می‌گیرد. عصرها رخوتناک می‌شود و به جای همه‌ی آن دویدن‌ها، دنبال تکه‌‌ای جا برای چرتی کوتاه و شاید هم خوابی عمیق می‌گردی.

لحظه‌ی تحویل سال مهیب‌ترین تجربه‌ی بشری اگر نباشد، دست کم یکی از مهیب‌ترین‌هاست. لحظه‌ای عجیب که از وجه سلبی و یا ایجابی‌اش، بزرگ است. همان‌قدر که گذر از 365 روز و 365 خاطره مهیب است، همان‌قدر هم بزرگ شدن‌ها و قدکشیدن‌ها هم مهیب است. لحظه‌ی که قرار است نوید رسیدن "حول حالنا" به "احسن الحال" باشد. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۶
نویسنده