دورهمی

نارمک برای من تنها یک محله نیست،نارمک برای من وخیلی از اهالی آن یک هویت است.هویتی آمیخته با فرهنگ ،شخصیت و مرام.

هرجای تهرون که باشم وقتی که به سمت نارمک درراه هستم شور و شعف عجیبی برای رسیدن به موطنم دارم-بله برای منی که اونجا به دنیا اومدم و بزرگ شدم-خیلی خیلی مهم تر از این که بچه تهرون باشم، بچه نارمک بودن اهمیت داره و باعث فضیلت منه. آره نارمک برای من هویتی داره که حتی تهرون دوست داشتنی من، به من نمی‌ده.

محله وسیع و بسیار بزرگ و گسترده‌ای که کلاً مرام و معرفت و المان های اون با بقیه جاهای تهرون فرق می‌کنه.یادش بخیر انگاری که یه قرن گذشته از اون خاطرات ناب ودرجه یک دوران کودکی و نوجوونی و جوونی من. یاد کوچه های خلوت پر از بازی، یاد گل کوچیک‌های تیغی، یاد کیک و نوشابه های بعد از عرق ریختن زیاد فوتبال‌های داغ تابستون، یاد محرم‌های پر از رمزوراز، یاد پیاده‌روی‌های از بالا به پایین هفت حوض. واقعاً که انگار عمری گذشته و ما هنوز با نوستالژی اونها نفس می‌کشیم.

محله‌ی من منحصر به فرده و مهم‌ترین وجه تمایز اون با محله های دیگه‌ی تهرون، میدون های صدگانه‌ی نارمکه که همانند دونه های تسبیح یا بهتره بگم حلقه های زنجیر، در نه ردیف از جنوب به شمال نارمک و به حاکمیت میدون صد، باعث دلبری از اهالی نارمک شده. باید بچه نارمک باشی و توی میدان‌های نارمک گره به زلف یار زده باشی تا حس کنی قرار مخفیانه عاشقانه بدون موبایل یعنی چی. یاد عاشق بازی های خام دوران جوونی خوش. نیمکت‌های میدان 42-میدون 27-میدون 54 و ....

اون وقت‌ها که حجب و حیا مشخصه‌ی اکثریت مردم بود تمام قرارهای عاشقانه‌ی جوونی توی همین میدون‌ها رقم می‌خورد. جایی محصور و تقریبا خلوت، دربرگرفته با درختانی بلند از جنس چنار و تبریزی و توت، گلهای خوش رنگ کاشته شده میان چمن های سبز و خوش رنگ و لعاب تابستون، برگهای انبوه ریخته شده نارنجی و زرد به هنگام پاییز و وای از اون نیمکت‌های عاشقانه که بر هر لوکیشنی برای ضبط پلان‌های عاشقانه طعنه می‌زدند. نیمکت‌هایی برای رد و بدل شدن عقاید، آشنایی بیشتر، بوسه‌های پنهانی، افزایش هیجان جوونی و رد و بدل کردن نامه‌های عاشقانه به رسم همون روزگاران. یادش بخیر.

نیمکت‌هایی که شاید منجر به تشکیل زندگی خیلی از جوانان نارمک شده باشند. امروز اسم نیمکت های عاشقی دیروز برای من و امثال من تبدیل به نیمکت‌های نوستالژی شده‌اند. نارمک و میدان‌هایش وام‌دار خیلی خیلی از خاطرات پنهانی جوانان هم نسل من و قبل و بعد من هستند که شاهد خاطرات تلخ و شیرین زیادی بوده‌اند. برای همین هم هست که نارمک هویتی خاص برای اهالی  آن منطقه محسوب می‌شود.

باید بچه نارمک باشی تا حس کنی همیشه جوری از این بچه نارمک بودن یاد می‌کنی که انگار فضیلتی اخلاقی شخصیتی برایشان محسوب می‌شود.

قرارهای عاشقانه به پایان رسیده و من امروز در گذر از سی و چهارسالگی، هرجا که از من می‌پرسند اهل کجایی؟ بی‌اختیار و بی‌درنگ جواب می‌دهم: بچه نارمک.

بله. من علیز هستم، بچه نارمک، منطقه هشت تهرون.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۴
نویسنده

در بعضی کشورها، بساط تکنولوژیکی در خیابان‌های توریست‌پسند علم می‌کنند که در حین عبور از هرمنطقه، اطلاعات شنیداری و دیداری تاریخ آن منطقه را از طریق امواج رادیو و آی‌فون و فلان می‌توان شنید و دید. من در این فکرم که اگر روزگاری قرار شد این رنگ تکنولوژی را به خیابان جمهوری بزنیم، روایت گذشته و حال این خیابان و اطرافش، چند ساعت طول می‌کشد.همین تعدد اسامی این خیابان (خیابان شاه، شاه آباد، استانبول، اسلامبول، نادری، جمهوری اسلامی یا خودمانی‌اش، جمهوری خالی) گویاست که چندبار تا به حال پوست انداخته است.  سال‌هاست که تهران، دست و پایش را حتی تا دامن کوه‌های البرز جنوبی دراز کرده و پنداری خیابان نادری که سابقا تاج شمالی شهر بود را بلعیده!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۵۳
نویسنده

تهران، برای من مفهومی فراتر از یک محدوده‌ی جغرافیایی دارد. فراتر از محدوده‌ای که از چند خیابان و کوچه و بزرگراه و خانه تشکیل شده باشد. من شیفته‌ی این شهرم. شیفته و اهلی آن هستم. تهران شهر من است. با همه خستگی‌هایی که برای من به ارمغان می‌آورد، دوستش دارم. با بوی دودش، با ترافیک و شلوغی‌اش دوستش دارم.

وقتی از تهران حرف می‌زنم، از میان این همه دیوار و خیابان و اتوبان، خیابان ولیعصر بیش و پیش از همه در خاطرم نقش می‌بندد. از آن بالایش که به تجریش و امام‌زاده صالح می‌رسد بگیر تا این پایین که به میدان راه‌آهن ختم می‌شود. ولیعصر، خاطره‌ی روزهای یله‌گی است. روزهای پرسه زدن. روزهای رفتن تا میدان تجریش و سوار شدن به مینی‌بوس‌های لکنته‌ی دربند و درکه. پیاده روی‌های طولانی از امام‌زاده صالح تا آش سید مهدی و پارک وی. روزهایی که دنیا و مافیهایش برایم اهمیتی نداشت.

روزهای تلخ و شیرین‌ من در ولیعصر کم نیستند. چه آن روزهایی که سبز پوش و سرخوش از تجریش تا راه‌آهن و از جام جم تا ونک به تسخیر من و رفقایم در آمده بود و فریاد شادی‌مان به آسمان بلند بود و چه آن روزهایی که تلخ و عبوس و زخمی، در میدان ولیعصر و چهارراه زرتشت سوگوار و معترض و اشکبار در میان جمعیت بودم و سیاه و کبود از کتک‌ها و غم‌ها به خانه‌هایمان برگشتیم؛ نقطه‌ی عزیمت‌مان و اشتراک‌مان خیابان ولیعصر بود.

ولیعصر، تکرار مدام خاطرات عاشقانه‌ی من است. شب‌های پیاده‌روی‌های ناتمام. شب‌های قدم‌زدن‌های تنهایی و ساکت. روز‌های راه‌رفتن‌های دونفره‌ی پرصحبت و دید زدن مغازه‌های تمام نشدنی بین میدان تا چهارراه ولیعصر. وقتی که از میدان ولیعصر پیاده‌روی‌مان آغاز می‌شود، اولین جایی که سر می‌زنیم کتابفروشی انتشارات هاشمی است. با آن ردیف رنگارنگ کتاب‌ها و فروشنده‌های باسواد و مؤدبش. بعدش دید زدن مغازه‌هاست و آدمهایی که مرتب در پیاده‌روهای خیابان می‌روند و می‌آیند. تا برسیم به چهارراه ولیعصر که بعدش مسیرمان از خیابان انقلاب و پل کالج و میدان فردوسی می‌گذرد. آنقدر که دیگر توان راه رفتن نیست اما میلش هنوز با ماست.

جمله‌ای منسوب به همینگوی است که می‌گوید کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد. شاید اگر همینگوی هم سری به شب‌های ولیعصر می‌زد، لَختی در کتابفروشی هاشمی در میان کتاب‌های خودش می‌گذراند، اگر خیابان ولیعصر ما را می‌دید، جمله‌اش را با یک "و" تکمیل می‌کرد. شاید می‌گفت: کسی که یک روز در پاریس زندگی کرده باشد و یا در خیابان ولیعصر قدم زده باشد، تا آخر عمر خاطره برای تعریف کردن دارد.


پ.ن: همینگوی حتما نمی‌داند که ما در همین حوالی روزمان را شب کردیم و شبمان را هم هی حواله دادیم به روزهایی که قرار است بیاید و آنجارا برای ما جایی کند که هیچوقت فراموشش نکنیم . ما هم یادمان نمی‌رود آنجارا که خود روز می‌شود تابع آنجا ، شبهایش که دیگر بماند برای خودمان و دل وامانده مان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۸
نویسنده

 

بازار بزرگ برای من همیشه از چهارراه سیروس شروع می‌شد، وقتی که امتحان های ثلث سوم تموم می‌شد و تعطیلات تابستون آغاز می‌شد. عموماً بچه های محل تابستون‌ها مشغول کار توی تراشکاری  و ریخته‌گری و صحافی می‌شدن. جواد و کمال بچه‌های همسایه دیوار به دیوار ما جلوی مغازه‌ی پدرشون، تابستون‌ها بساط فروش اسباب‌بازی راه می‌انداختن و سه ماه تابستون کاسبی می‌کردن. شغل پدر من جوری نبود که بخوام این کارو بکنم ولی به پدرم اصرار می‌کردم که منو با خودش ببره سرکار که تابستون‌ها مشغول کار باشم. وقتی به چهارراه سیروس می‌رسیدیم، بازار برای من شروع می‌شد. پدرم همیشه پیاده سریع راه می‌رفت و درست مثل الان تو راه رفتن ازش عقب می‌مونم. از چهارراه سیروس می‌پیچیدیم به سمت جنوب تو خیابون مصطفی خمینی و اولین مغازه مهمی که پدرم نشون می‌داد مغازه زین سازی برادران فردین بود. پدرم می‌گفت این‌ها فامیل فردین هستن و من هروقت از جلوی اون مغازه رد می‌شدم داخلشو نگاه می‌کردم که شاید فردین اومده باشه اونجا به فامیلشون سر بزنه. سمت راست خیابون صنف حلبی سازها بودن که لوله بخاری و جنس های دیگه تولید می‌کردن . سرای دُرریز جای بعدی بود که سمت راست خیابون، جلوی راهمون می دیدیم و جایی بود که انبار بسته بندی چای پدرم و عموهام بود. چای نیم کیلویی با بسته بندی زرد رنگ، که تو دهه‌ی شصت تو مغازه ها پخش می‌شد، توی این انبار بسته بندی می‌شد؛ در حالی‌که همه‌ی کارگرها روی زمین نشسته بودن و اولی با پارو چای رو هُل می‌داد سمت نفر دوم ، نفردوم نیم کلیو چای روی ترازو وزن می‌کرد و می‌ریخت توی بسته بندی زردرنگ که مثل قوطی چهارگوشش کرده بودن. نفر سوم یه کاغذ برمی‌داشت و خیلی سریع انگشت میزد تو سریش و ته بسته‌بندی زرد رنگ را می چسبوند و نفر آخر هم بسته های چای رو یه گوشه مرتب می کرد. بعد از سرای دُرریز سمت راست دنبال پدرم می‌پیچیدم و می‌رفتم توی یه کوچه که به بازار مسگرها ختم می‌شد. اول صبحی صدای پتک مسگرها که به دیگ های مسی با نظم خاصی کوبیده می شدن، شنیده می‌شد. تعدادی مغازه بودند که همه مشغول این کار بودند، بدون اینکه کارگرها حرفی بزنن یا کار دیگه ای بکنن، فقط با پتک دیگ های مسی رو می کوبیدند. بعد از بازار مسگرها به میدون سید اسماعیل می‌رسیدیم. بعدتر فهمیدم که یه امامزاده به اسم سید اسماعیل اونجا زیارتگاه داره که یه آب انبار معروف هم داخلش داره و وسط میدون پر بود از آدمهایی که بساط کرده بودند. یه نفر یه کتونی که معلوم نیست از کدوم مسجد کش رفته بود رو دستش گرفته بود برای فروش، نفر بعدی رو یه جعبه پرتغال دوتا نوار کاست قبل انقلاب گذاشته بود برای فروش و بعدی روی پارچه عکس داریوش و ابی و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و فردین و بیک و ایرج قادری رو برای فروش بساط کرده بود. اولین عکس داریوش رو که یه جلیقه لی آبی تنش بود و یه گردنبند مشکی گردنش انداخته بود رو همونجا خریدم. یه سری مغازه هم بودن که آپارات تعمیر میکردن و فیلم آپارات میفروختن. مغازه ها تو میدون کلا دو متر بیشتر نبود که یه نفر وسط کلی خرت و پرت قدیمی و کهنه نشسته بود و همیشه تعدادی معتاد هم درحال چرت نشئگی بودن. یه جگرکی هم وسط میدون بود که همیشه صبح ها پدرم چندسیخ جگر برام می‌خرید بهمراه دوغ آبعلی که تکونش میدادم و گازش می‌زد بیرون و بعد یه سره می‌رفتیم بالا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۴۴
نویسنده

شب های نیمه شعبان در پیاده روی شمالی شهباز جنوبی، بساط آپارات بود و فیلم و شیرینی و شکلات. کف زمین را آب‌پاشی می‌کردند تا ملت جای تمیز بنشینند .عباس آپاراتی حواسش بود هر سال، به سینما و فیلم و عشق بچه های پایین ِ تهران به جادو و نیمه شعبان. حواس ملت هم بود به کاغذ کشی‌ها و پرچم زدن و  چراغانی کوچه‌های تنگ میدان خراسان و طیب و شهباز و تیر دوقلو، به  شب‌خوابی جوان‌ها زیر مهتابی‌ها و کوچه‌های روشن برای دورهمی به بهانه محافظت از نور و لامپ و گلدان و پرچمهای یا صاحب الزمان. حواس ما هم بود ، به ساکت نشستن وجُم نخوردن از ردیف اول ِ اول  تاعباس آپاراتی  فیلم را برایمان نشان دهد ، بدون گروکشی.

حواس من هم بود به نیمه شعبان، از صبح همان روز به شبش، به اینکه یکی از برادران بزرگتر را مجاب کنم تا  برویم جلوی مغازه عباس آپاراتی تا فیلم ببینیم، فیلم دیدن کف خیابان شهباز. حواسم بود به اینکه بچه خوبی باشم آن روز و نروم در پارک ولیعهد فوتبال بازی کنم و از کشتی آهنی آشغالی ِ کثیف بالا بروم و عصر با لباس کثیف برنگردم خانه.

 ته خیابان طیب را که بروی می‌رسی به یک پارک بزرگ، پارکی با یک استخر روباز خالی شده از آب که هر وقت روز می‌رفتی تمام گوشه گوشه آن استخر بزرگ بساط گل کوچک برپا بود. به خیال خودشان یک زمین بسکتبال آسفالت درست کرده بودند برای بازی، نتیجه اش کنده شدن تخته بسکتبال و تبدیل آنجا به زمین فوتبال بود و البته اسمش همچنان رویش مانده بود: زمین بسکت. بساط بازی تیغی و سه به سه و دروازه هندبالی و والیبال شرطی کنار درختان پارک. آن پارک الان اسمش عوض شده است ولی حواس ملت هنوز هم هست که به آن چهار گوشه وسط پارک بگویند زمین بسکت.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۰۹
نویسنده

گاهی به این فکر می‌کنم که غربت چه تجربه‌ی غریبی می‌تواند باشد. تجربه‌ی من از غربت خیلی محدود و آنقدر ناچیز است که شاید اصلاً نتوان اسم غربت برایش گذاشت. بر می‌گردد به روزهای ابتدایی دانشجویی در شهری دور و آدمهایی ناشناس که در اندک مدتی هم به شهر خو گرفتم و هم به آدمهایش. فکر می‌کنم مثلاً به کسانی که به هر دلیلی، قید خانه و زندگی و شهر و کشور را می‌زنند و به جایی دور، خیلی دور، می‌روند.  مواجهه‌ی آن‌ها با غربت باید اتفاق عجیبی باشد. به ویژه اگر این مهاجرت به یک باره اتفاق بیفتد. آن وقت این مواجهه حتماً غریب‌تر هم خواهد شد. به یکباره با هر چه که برخورد می‌کنی جدید است. آدمهای جدیدی که ریخت‌شان هم برایت ناآشناست. زبانی که لابد سر درآوردن از آن هم چندان آسان نیست. جاهای جدید، بوهای جدید، غذاهای جدید. به این فکر می‌کنم که این جدید بودن‌ها چقدرش لذت‌بخش است و رهاننده و چقدرش عذاب آور است. هر چقدر فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. همیشه فکر می‌کنم اگر کسی صدسال هم در غربت زندگی کند بازهم شنیدن مکالمه‌ی دونفر به زبان  آنجا باید شگفت‌زده‌اش کند و برایش غریب باشد. احتمالاً دیدن آن همه آدم که از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف دل و ذهنش متفاوت است؛ عجیب است.

این‌ها را می‌گذارم در کنار همه‌ی آن دلتنگی‌های مدام. لابد دیدن هر صحنه‌ی آشنا، شنیدن یک بوی آشنا، دیدن دو نفر که به زبان آشنایش حرف می‌زنند، لابد مدام دلتنگشان می‌کند.

این‌ها را تجربه نکرده‌ام و تنها چیزهایی است که فکر می‌کنم وجود دارد برای کسانی که در غربت هستند. درست و غلطشان را حتماً کسانی می‌توانند بگویند که در غربت بوده‌اند.

این‌ها را گفتم تا برسم به این‌که آدمهایی هم هستند که در همان خاک خودشان هم دلتنگیشان مدام است. حرف که می‌زنند انگار از شهری دور، خیلی دور، آمده‌اند. نگاه‌ها بر رویششان سنگین است. انگار از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف و محبوب دل و ذهن بقیه فرق دارد. مدام به دیگران گوش می‌دهند به امید این که صدایی آشنا، بویی آشنا، یا چهره‌ای آشنا آنها را از این دلتنگی مدام برهاند. آن‌قدر دلتنگ که وقتی قاصدک هم به سراغشان می‌آید، خسته و غم‌زده، از خودشان می‌رانندش و می‌گویند:" دست بردار ازین در وطن خویش غریب"

پ.ن: این آواز را هم بشنوید که هم م.امید غربتش را گفته و هم شجریان بهترش را خوانده. بشنوید و در این روزهای ابتدای بهار دلتنگ شوید.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۲
نویسنده

ما زیاد پیر نشده‌ایم آن روزها خیلی دور شده‌اند، دور شده‌اند روزهای ذوق و شوق عید، دور شده‌اند سال‌هایی که عید اتفاق ویژه‌ایی بود، که لحظه شماری برای لحظه تحویل سال جان‌مان را تازه می‌کرد. خرید لباس عید ماجراجویی هیجان انگیزی در خیابان بود. روزها و سال‌هایی هم بودند که همه چیز این‌قدر شلوغ نبود، که دور بودیم از این همه گیر و گرفت‌ها. جان می‌دادیم برای نشستن پای سفره هفت سین، عشق می‌کردم از مهمانی‌های عیدانه. 13 روز عید سراسر جشن مدام و عیش دائم بود، سراسر دل خوشی.

چه می‌دانستیم سال مالی و حقوق و عیدی و بیلان آخر سال یعنی چه. راضی بودیم به هر چیزی که در انتظارمان بود. عید در لخت ترین و وحشی ترین حالت بود برای‌مان. سرخوشانه تن می‌دادیم به آن‌چه هست و باید باشد. بهار هنوز برای ما بود، برای بچه ها. مالکان بی بروبرگرد هر عیدی ما بودیم. همه نورزها را و همه هفت سین‌ها را فتح می‌کردیم. همه دنیا در اختیار ما بود. همه عیدی‌ها برای ما بود و عیدی هرچه که بود کافی بود، آرزوهای‌مان را به اندازه عیدی‌های‌مان قد می‌زدیم. 

حالا سال‌ها گذشته از آن بهارهای آفتابی پر از شکوفه، نه اینکه آفتابی نباشد و شکوفه ایی در نیاید و همه چیز تازه نباشد. حالا جان می‌دهیم برای لمس آن اتفاق ناب لحظه سال تحویل . چشم‌مان به دست بزرگتری است که اسکناس نویی از لای قرآن در بیاید. منتظر آفتابی هستیم که زنده‌مان کند. می‌دویم و زنده‌ایم برای درک یک بهار لخت دیگر. در جستجوی بهارهای قدیمی.

ما به آن روزها و ان بهارها دل بسته‌ایم. رهای‌مان نمی‌کند آن لذت خالص عشق بازی با سال نو. هر کجا برویم. هر چه که شده باشیم. باز در جستجوی آنیم

 دنیا همان دنیاست، آفتاب همان آفتاب آن سال‌هاست، خیابان‌ها، درخت‌ها، هوا، مردم همه همان قبلی‌ها هستند شاید این دل ماست که دیگر دل نیست، بهار ما گذشته شاید

بهار ما گذشته شاید

https://www.youtube.com/watch?v=vy1A4fhkROc

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۱
نویسنده

نمی‌دانم باران چیست 
اندوه آب‌های سیاه را ندیده‌ام که به دریا می‌ریزند 
عطر شبانه‌ی ماه را نشنیده‌ام
که یانیس ریتسوس 
در آتش شعرهایش می‌بویید
و زخم شانه‌ی بایرون 
که شعله کشان 
از کرانه‌ی استانبول می‌گذشت 
نمی‌دانم سیبری تا کجاست 
سوراخ تلخ سر انگشت فرانکو را ندیده‌ام 
که در قطرات خون لورکا می‌سوخت 
بره‌ی عیسا را اما دیده‌ام 
که از دهان تو شیر می‌نوشید 
برق ستاره‌ی ترس خورده را که از تب و تابت فرو می‌پاشید 
لبخندت را دیده‌ام 
که مرا متولد می‌کند 
بر کرانه‌ی بادها از من 
مجسمه‌ای از شن می‌سازد 
و به آب‌ها فرمان پراکندن می‌دهد

ای شکوفه‌ی خاموش 
در برف آخر اسفند 
در پیراهن نازکت گرمم کن


شعر از شمس لنگرودی است و این هم لیست موسیقی پیشنهادی من برای روزهای بهار است.

https://www.youtube.com/playlist?list=PLYPYeSLLiqfiUqFiLE9Q11CPdMxT5twbY

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۲
نویسنده

اسفند ماه سال٦٦ بود. اوج بمبارون.تا قبل از اون شب همه چیز شوخی بود. بمب که می‌خورد و صدای انفجار می‌اومد، همه فوتبال رو  بی‌خیال می‌شدیم و می‌رفتیم رو پشت بوم تا ببینیم کجای تهرون دود انفجار بلند شده. اون موقع ساختمون های بلند چند طبقه مثل الان نبود. راحت می‌شد تا اون ور شهر رو دید که دود انفجار بلند شده. ولی اون شب قضیه فرق داشت. صدام خیلی جدی شروع کرده بود تهرون رو بزنه. یادمه نشسته بودیم و تلویزیون می‌دیدیم که یه دفعه صدای انفجار و لرزش شدیدی رو  به خاطر موجش حس کردیم. بمب یه خیابون اون طرف‌تر از خونه‌ی ما خورده بود. بعدها متوجه شدم که خورده خونه هم‌کلاسیم. فامیلیش بندری بود و ما به شوخی بهش زینال بندری می‌گفتیم. هنوز یادمه که ترکش بمب تو حیاط خونه پشتی ما افتاد و من رد نورشو دیدم. فردا صبح پدرم به پسرخاله‌اش که قرار بود بره شهرستان تماس گرفت. ظهر تو ماشین تویوتا کارینا نشستیم. 11 نفر که 5تامون بچه بودیم. الان تعجب می‌کنم که چطوری تو ماشین جا شدیم. ولی انگار تو دهه‌ی شصت این چیزا عادی بود. عموهام ادای پسر شجاع رو در آوردن و نیومدن شهرستان. الان که فکر می کنم به پدرم می‌گم دمت گرم که جون ما برات اهمیت داشت و مارو بردی اونجا. یه ماه کامل بازی و تفریح بود. الک دولک بود و فوتبال و پیدا کردن جاهای ناشناخته‌ی روستا. شب ها هم دیدن برنامه‌ها با تلویزیون سیاه و سفید 14 اینچ . دیدن چند باره فیلم قانون با شرکت وی جی. عید هم اونجا بودیم. برای اولین بار رفتم اصفهان. منار جنبون رو رفتیم ببینیم . اجازه نمی‌دادن ملت تکونش بدن. تو روستا با چندتا از بچه ها یه نقشه‌ی گنج درست کردیم. توی یه جعبه هم تعدادی سنگ رنگی که پیدا کرده بودیم گذاشتیم و دفن کردیم. اواخر فروردین که برگشتیم مدرسه ‌ها باز شده بود ولی از امتحان کتبی خبری نبود. یادمه پشت میز نشستم و خانوم معلم سه تا سوال شفاهی ازم پرسید و گفت برو. یه ماه طول کشید تا همه چیز به اوضاع عادی برگشت.

سه چهار سال پیش که بعد از سالها رفتیم ولایت، به سرم زد که برم گنج رو پیدا کنم. اون سنگ بزرگ سفید که نشون کرده بودیم رو پیدا کردم. اون راهی که بین دوتا دیوار سنگی بود و بهش می گفتیم کوچه رو هم پیدا کردم. تا نزدیکی های گنج رفته بودم. فقط باید می‌گشتم تا پیداش کنم. ولی یه حسی بهم گفت که برگردم. نمیدونم چرا. برگشتم. چندسالی هست که اون ورا نرفتم. شاید یه روزی رفتم و گنج رو پیدا کردم. شایدم سال ها بعد یه نفر اون رو پیدا کنه بدون اینکه متوجه بشه چرا اون سنگ ها زیر خاک دفن شدند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۱۸
نویسنده

ما بهار را به چشم دیدیم. هنوز دلبسته آنیم. بوی نویی بهار که بگذرد، روزهای تعطیل که تمام شود، به یک هفته گذشتنِ از آن که برسیم؛ روز رفتن حاج آقاست. بهار را دلخوش می‌دارم به روزی که حاجی مرا برد و در شش هفت سالگی برایم کت و شلوار خرید. کت وشلوار ِ کِرِم. نمی‌دانم مدل آن کت شلوار را در کودکی ِ سینما رفتنم در کدام فیلم دیده بودم که اصرارم به خرید رنگ کِرِم آن بود. خریدش برای من حاج آقا. یادم هست لحظه لحظه خریدنش را. کجا؟ باب همایون. کی؟ سال 57. الان که یادش می‌افتم به خودم می‌گویم لیاقتت کم است مهدی، که اگر می‌دانستی این روزها از راه می‌رسد، دستت را می‌کشیدی و بو می‌کردی لبه آن یقه‌ای که پدر به آن اشاره می‌کرد و می‌گفت: " آقاجون این یقه‌اش بهت خیلی می‌آد."

سال نو مبارک رفقا.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۸
نویسنده

روزهای آخر اسفند که می‌شود تو هم مجبور می‌شوی تن بدهی به همه‌ی دویدن‌ها. به آن شتاب همه‌گیر برای رسیدن به چیزی یا جایی که نمی‌دانی. در ابتدا کنار ایستاده‌ای به تماشای جنب و جوش‌ها و شلوغی‌ها. کمی که می‌گذرد می‌بینی خودت هم قاطی جماعت در حال دویدنی. و هر چه فکر می‌کنی کمتر درمی‌یابی که به کدام سمت و سو می‌دوی. انگار که همه‌ی هدف همان دویدن و جنب و جوش است. آدم‌ها می‌دوند و گویی طبیعت هم همین‌گونه است. درخت‌ها به یک‌باره پوست می‌ترکانند و جوانه می‌زنند و سبز می‌شوند. خورشید پرنورتر می‌تابد و هر روز که می‌گذرد به نظر می‌رسد درخشان‌تر و گرم‌تر می‌تابد.شتاب و شتاب و شتاب. تا می‌رسد به لحظه‌ی تحویل سال. در یک لحظه وبه ناگهان همه چیز رنگ سکون می‌گیرد. آرام می‌شود. لحظه‌ی مهیبی که همه چیز در آستانه‌ی تغییری شگرف قرار می‌گیرد. دیگر تقویم لحظه‌ی قبلش به کارت نمی‌آید. همه چیز در یک لحظه ساکت می‌شود و بعد از آن انگار آرامش فرا می‌رسد. رخوت تک‌تک لحظه‌ها را فرا می‌گیرد. سرعت همه چیزرو به کندی می‌گیرد. عصرها رخوتناک می‌شود و به جای همه‌ی آن دویدن‌ها، دنبال تکه‌‌ای جا برای چرتی کوتاه و شاید هم خوابی عمیق می‌گردی.

لحظه‌ی تحویل سال مهیب‌ترین تجربه‌ی بشری اگر نباشد، دست کم یکی از مهیب‌ترین‌هاست. لحظه‌ای عجیب که از وجه سلبی و یا ایجابی‌اش، بزرگ است. همان‌قدر که گذر از 365 روز و 365 خاطره مهیب است، همان‌قدر هم بزرگ شدن‌ها و قدکشیدن‌ها هم مهیب است. لحظه‌ی که قرار است نوید رسیدن "حول حالنا" به "احسن الحال" باشد. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۶
نویسنده